دیگر نمی توانم داستانی بنویسم، قصه ای بگویم یا چیزی را روایت کنم. فقط می توانم حس کنم، ای کاش الکلی بودم و تا می توانستم جگرم را بسوزانم و عربده بکشم،
عربده بکشم تا الکلم بپرد، آنوقت شاید قسمتی از این حسهام بخار می شد و می چسبید به عربده و الکل. همین حسهام که از پوست صورتم آویزانند، خیلی سنگینند، این وزنه ها آنقدر سنگینند که وقتی می خواهم زور بزنم برای خندیدن، چشمهام می سوزند، مضحک است، چرا که همه این حسها با یک تلنگر به من وارد شده است، زمانی که می خواستم بخندم و فراموش کنم و به آنجا بروم. چرا که مطمئن بودم چیزی آنجا هست، چیزی آنجا خواهد بود...
بگذارید بگویم آنجا چجور جایی می تواند باشد. آنجا می تواند یک جزیره وسط اقیانوس باشد. آنجا می تواند خود کره ماه باشد یا اینکه حتی آنجا می تواند توی دل زمین باشد یا حتی توی دل کسی ... با خودت می گویی همینجا یک کشتی می سازم و به آن جزیره می روم، یا به هر طریقی سوار یک سفینه می شوم تا از اینجا به ماه بروم، یا آنقدر زمین را سوراخ می کنم، سوراخ می کنم، سوراخ می کنم تا وارد دلش شوم، یا شاید وارد دل کسی ... اما بعد تلنگر توی سرت می خورد، زیر پایت را نشانت می دهد، اینجا را، می بینی که اینجا هیچ جا نیست. نمی شود سوراخش کرد یا هر چیز دیگری چون اینجا هیچ جا نیست، آرزو می کنی که ای کاش اینجا حداقل بخار بود، آنوقت هرچه می نوشتی، می گفتی، روایت می کردی، حداقل قاطی بخار می شد و شاید می چسبید به عربده و الکل، اما اینجا بخار هم نیست، اینجا هیچ جا نیست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر