خنده و فراموشی(به قلم محمد قربانی رضایی)
میدانی چطور است دوست من؟ همیشه مثل امروز مثل اکنون ذهنم از موضوعات مختلف خالی نیست. دچار فراموشی نمی شوم و بی دغدغه و کرخت و بی حس به خواب نمی روم. امروز بسیار خوابیده ام و حالا که برخاسته ام کما فی السابق از این بابت احساس خشم و عصبیت نمی کنم
شاید این فراموشی، بی حسی و کرختی نقطه ایست ساخته و پرداخته ذهنم. ترفندی از سوی ذهنم که مرا مجاب کند روی این نقطه بایستم و از بلندای این نقطه به آن حالتهای کوژ و گولم بنگرم. روی این نقطه ایستاده ام و دستم را سایه بان قرار داده ام و به آنها می نگرم و در آن لایه های عمیق تر و از این نقطه که نگاه می کنم در آن دشت ناهموار رخدادهای زندگیم بسی چاله و چاه هم می بینم که در عمق خود چیزهایی پنهان کرده اند که خودم هم توان دیدنشان را ندارم اما آنها به طرق گوناگون به شکل کابوس در صحنه ذهنم آشکار می شوند و ابراز وجود می کنند و همیشه هم وقتی از خواب بیدار می شوم چیزی از آنها به خاطر نمی آورم. فقط تنها چیزی که باقی می ماند همین حسی است که باعث می شود توی بسترم بنشینم و لحظاتی به نقطه ای خیره شوم. نامی برای این حس نمی توانم پیدا کنم. فقط گیجی اش را در سرم، عرقش را در سینه ام و طعم گسش را در دهانم حس می کنم. این نتایج با یک دوش گرفتن و مسواک زدن برطرف می شوند و بعد زندگی آغاز می شود و ثانیه ها آغاز می شوند و فقط می دانم اینکه اگر این ثانیه ها را از دست بدهم. در نوبه ی بعدیِ بیداری، گیجی و عرق و طعم گس افزونتر و بدمزه تری را باید متحمل شوم. در گفتگوی تلفنی، گفتم از ترسهایت برایم بنویسی، چرا که سیمای ترس از خاطرم پریده است. می خواهم بیاد آورم. گفتی چنین چیزی امکان ندارد، آنها همیشه هستند، در آن گفتگوی خام و رد و بدل کردن کلمات آنی، من حرفت را درک نکردم چون در آن لحظه، لابه لای گفتگویمان پنداشتم چون مدتهاست که هیچ ترسی در وجودم نیست حرفت را درک نمی کنم، چرا که در همان ثانیه های رد و بدل شدن کلماتِ گفتگویمان، نمایی از همین تصویری که از همین نقطه از ذهنم برایت توصیف کردم، در ذهنم متبادر شد و این درک را در من تولید کرد، که با توجه به آن حجم از رخدادها که من آنها را از سر گذرانده ام، دیگر رخدادی وجود نخواهد داشت که نتوانم با آن مواجه شوم یا بتواند مرا بترساند. به همین خاطر است که مدتهاست حس ترس از ذهنم رخت بر بسته است. همه این تفکرات در لابه لای رد و بدل شدن کلمات گفتگوی تلفنی مان ایجاد شد. اما حالا که عمیق تر می اندیشم به این تفکراتی که به فوریت در آن ثانیه ها ایجاد شد می خندم، چرا که من هم ترسهای بسیاری دارم، همیشه یک نخ نامرئی بین کابوسهایی که هیچ وقت به خاطر نمی آورمشان و ثانیه هایی که جلوگیری از قتل عامشان گاها از دستم و توانم خارج است وجود داشته است. تصور می کنم اینکه گاهی اوقات تمام هوش خود را صرف این می کنم که میل به سخن گفتن طرف مقابلم را از بین ببرم و یا به هر طریقی از برخی از جمع ها بگریزم، بخاطر جلوگیری از قتل عام همین ثانیه هاست. به این دلیل است که با کسی حرف نمی زنم مگر اینکه خودم بخواهم. این یکی از ترسهای من است که تصور می کنم با همه این تفاسیر نتوانستم همه وجوه آن را بازنمایی کنم. اما سعی کردم یکی ازآن حالتهای کوژ و گول را بگویم.
از بلندای این نقطه، که ایستاده ام و دستم را سایه بان قرار داده ام و صحنه های کوژ و گول ذهنم را رصد می کنم، سوای محتوای آن چاله ها و چاه ها که هیچ وقت ندیدمشان، رخداد هایی می بینم که در این دشت ناهموار پراکنده هستند و کنشگرانه مرا به واکنش وا می دارند. و لحظاتی را در من می سازند که حس می کنم در آن لحظات در آستانه فروپاشی روانی به سر می برم، آن رخدادهای کنشگر غالبا دوسوی عمده دارند که ممکن است دریک سو ثانیه هایی خوش در گذشته ام باشند که جزء عمر به حساب نمی آمدند. و برعکس، و برعکسش به قول صادق می شود زخمهایی که مثل خوره روح را می خورند و می تراشند. ای کاش می توانستم در این صحنه ذهنم هر دو سویم را به وضوح نشانت دهم که گمان می کنم چنین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نباشد. شاید به همین خاطر است که می نویسم ...
لحظاتی در زندگیم هست که حس می کنم در آستانه فروپاشی روانی به سر می برم، چه به واسطه ثانیه هایی که جزء عمر به حساب نمی آیند و چه به واسطه زخمهایی که مثل خوره روح را می خورند و می تراشند.
البته اخیرا در لحظات فروپاشی روانی یک تحلیل فلسفی در آگاهانه ترین لایه ذهنم حاضر می شود و اندکی به دادم می رسد . این تحلیل می گوید این حالت تو نتیجه این است که تصور میکنی در لحظه اکنونت مطلوبی باید باشد اما نیست یا مطلوبی باید می بوده اما نبوده، چه می شود کرد جز خنده و فراموشی و بغل کردن ثانیه ها و نشان کردن مطلوبی و عینیت بخشیدن به آن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر